محسن/آرزو ::
جمعه 86/6/30 ساعت 11:30 صبح
خورشید جاودانی
در صبح آشنایی شیرین مان، تو را
گفتم که :« مرد عشق نئی!» باورت نبود
در این غروب تلخ جدایی، هنوز هم
می خواهمت چو روز نخستین، ولی چه سود ؟
می خواستی ، به خاطر سوگندهای خویش
در بزم عشق،بر سر من، جام نشکنی ،
اینگونه دل شکسته، به خاکم نیفکنی .
پنداشتی که، کوره ی سوزان عشق من
دور از نگاه گرم تو ، خاموش می شود ؟
پنداشتی که یاد تو، این یاد دلنواز
در تنگنای سینه، فراموش می شود ؟
تو، رفته ای که بی من ، تنها سفر کنی
من مانده ام که بی تو، شب ها سحر کنم
تو رفته ای که عشق من از سر بدر کنی
من مانده ام که عشق تو را، تاج سر کنم .
روزی که پیک مرگ، مرا می برد به گور
من، شب چراغ عشق تو را نیز می برم .
عشق تو، نور عشق تو، عشق بزرگ توست
خورشید جاودانی دنیای دیگرم !
نوشته های دیگران()